شهید مهدی باکری

 

عکس و تصویر بسم رب الشهدا و الصدیقین بعد از شهادت آقا مهدی، یک بار خواب دیدم به ...

بسم رب الشهدا و الصدیقین

بوی خونین پیراهن کسی می آید             این خبر را برسانید به کنعانی ها

     السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع) السلام علیک یا ابوالفضل العباس (س)

 

 

سلام و عرض تسلیت ایام تاسوعا و عاشورای حسینی خدمت  صاحب عزای اینروزها امام زمان عج اجرک الله یا صاحب الزمان ... و  شما سروران بزرگوار و همچنین تسلیت به اعضای گروه تواشیح سیرت النبی مشهد مقدس آقایان اکبر روکی( که ان شا.. اسم این بزرگوار رو اینسری درست نوشته باشم و از این بزرگوار عذرخواهی میکنم که اسمشون اشتباه نوشته شده بود و تقصیر ما هم نبود  تو آلبوم گروه ایطور نوشته بودند ماهم از اونجا برداشتیم )، آقای حسین علیپور، آقای هادی محمدیاری ،آقای نجارزاده، آقای مصطفی طیرانی ، آقای رضا بقایی، و آقای محمدی،......

و اما اصل بحث این قسمت...شنیدید که میگن بعضی از آدمها خیلی خاص هستند و اینم شنیدید که میگن باید قسمت باشه و لایق باشید بعدا یه اتفاقی هم بیافته... الان این واژهها رو داشته باشید میخوام از یک آدم خاص حرف بزنم آدم که نمیشه گفت، بلکه باید بگم یه فرشته یه آسمونی یا بقولی از یک مرد به تمام معنا مرد مرد میخوام حرف بزنم قبلش یه سلام ترکی بدم:

سلام اولا شرف لی انسانلارا     سلا م اولا آ لینمیان قان لارا

سلا م اولا خنپاره لرآلتین دا.... شهید اولوب سیمیان اوغلانلارا.

سلام اولا حسین دیین دللره... کربلا دان ساری اسن دللره...

 سلام اولا او قانلی جبهه لر ده...پر پر اولوب تاپیلمیان گللره.....

فک کنم از موضوع سلامم اصل مطلب رو گرفته باشید البته چندان هم مشکل نبود و فک کنم سلام ترکی رو فارس زبونها هم معنیشو فهمیده باشن....با اینکه حرف تو حرف میشه ولی بزارید اینم بگم از اون اول که وبلاگ رو درست کردیم با باران عزیز، همش تو این فکر بودم که از شهید مهدی باکری عشق خودم چیزی بنویسم و بخشی رو به ایشون اختصاص بدم ولی اصلا موقعیت پیش نمی اومد، از این جا میگم که قسمت باید بشه و آدم لایق باشه تا تو وبلاگش اسم مرد آسمونی بنام شهید مهدی باکری بیاد البته الانم لایق نیستم...

 

چند روز پیش که تو سایتها می گذشتم یه عکس جالب از شهید باکری دیدم و در جا زدم بالای صفحه وبلاگ و باز نشستم با عکسش حرفا و درد دلامو گفتم و یاد اون روزا افتادم که هنوز آدم بودم روزهایی که شهید باکری ما رو بقول بچه ها ساییردی( تو ترکی یعنی میشمرد و حساب میکرد) و به خوابمون میاومد به عکسش که نیگا میکردم از چشاش میفهمیدم ازم راضیه یا نه آخه هروقت کار بدی میکردم یا دست گل به آب میدادم به عکسش که نیگا میکردم چشماش ازم ناراحت بود ولی کار خوب که میکردم چشماش میخندید شاید شما  بمن بگید دیوونه ای، شما هم بگید دیوونه ام و اینا خیالاته ولی مهم نیست شما هم مارو مثل بعضیا که مسخره کردن و خندیدن بخندید خب ثواب هم داره دلاتون شاد میشه  ... ولی دلای ما هم ایطوریه دیگه همه با یه چیزی خوشن و ما هم با شهدا حرفامونو میگیم بقول یه بزرگی که یبار بهم گفت شهدارو بچسب اونا همیشه دستگیرن و همیشه هوامونو دارن.. راست میگه  شهدا همیشه فرشته ان و مهربونن و بقول اون فیلمی که صب میدیدم از تلویزیون که میگفت آدمها وقتی به یک آدم گرفتار میرسن بعضیا دست اون آدم گرفتارو میگیرن و بعضیا هم از اون آدم سوء استفاده میکنن و شهدا از اون ادمایی بودن که دست ادمای گرفتار رو میگرفتن همین مهدی باکری خودمون اگه برید زندگی نامه اشو بخونید پره از دست گرفتن هاست از اون جایی که بیل بر میداره و خیابونو که تو زمستون آب گرفته تمیز میکنه با اینکه شهردار تبریز هم بوده ولی هیچکس نمیفهمه تا تو جبهه ها که کارایی میکرده با اینکه فرمانده بوده و همه فک میکردن که سرباز عادیه حالا من همه رو نمینویسم چون زیاد شنیدید از جونمردیهای آقا مهدی باکری و نمونه بارزشم همین که با اینکه میتونست جنازه ی برادرش شهید حمید رو برگردونه ولی این کارو نکرد و گفت این شهدا همه مثل حمید من هستن بزارید حمید هم بمونه و مثل بقیه ی شهدا با برادرش رفتار کرد...

 

اونروز که شهر مهدی باکری بودم جایی که مهدی باکری روش قدم گذاشته دنبال کارام بودم و سوار خط واحد شده بودم و وسطا که نگه داشت یه پیرمردی خواست که معلوم بود مال یکی از روستاهاست با یه گونی به دست خواست سوار خط شه همینکه سوار شد آقای راننده داد زد آقا پیاده شو پیاده شو و گونی رو نبر و اون پیرمرد ایقد سرشو انداخت و با خجالت پایین و پیاده شد اونموقع ایقدر دلم گرفت و بارونی شدم و دلم برا پیرمرده سوخت و از اینکه نمیتونستم کاری برای پیرمرد انجام بدم ناراحت تر شدم و طوری هم نبود که بتونم پیاده شم و به اون پیرمرد کمک کنم تا وسایلاشو بجایی برسونه درسته این حرف یا غصه ی من دردی رو دوا نمیکنه ولی ادم دل داره و ناراحت میشه و اونموقع به ذهنم شهید باکری افتاد و گفتم اینجا شهر باکریه کاش الان باکری خودش بود و باز شهردار اینجا بود و این مرد با اون پیرمرد ایطور رفتار میکرد دیگه شهرها که بزرگتر شده مهربون بودن رفته و همه دنبال مد و کلاس و اینان مگه اون پیرمرد با اون گونیش کجای کلاس شمارو بهم میزد....یادش بخیر ماجرای من و باکری از هیئت شروع شد برای اولین بار که تو پانل خوابگاه عکس شهید باکری رو بهمراه معرفی هیئت حضرت ابولفضل عباس دانشگاه دیدم و به دنبالش رفتم تا ببینم ماجرا چیه و چه ربطی به باکری داره و اونجا فهمیدم که این هیئت از زمان جنگ توسط دانشجویان و کسایی که از لشکر 31 عاشورا که مال بچه های اذربایجان بوده از اون زمونا تو جبهه ها تاسیس شده و بنام و یاد اونا تو دانشگاه ادامه یافته و واسه همون اسم باکری و لشکر 13 عاشورا مونده روش و این هیئت همه با اونا میشناسن و منم رفتم تو هیئت و قصه ی عشقبازی ما و هیئت و باکری و اینا شروع شد یادمه از یکی از بچه ها شنیدم که خاطره ای میگفت: میگه یه بار یه وانتی رو کرایه کردیم که بیاد سیستم صوتی رو بگردونه، سیستم رو نصب کردیم رو وانت، مراسم شروع شد، همین که مداح نوحه رو گفت : شروع کرد به گریه کردن شدید،گفتیم حاجی چه خبره؟ بذار حالا مراسم شروع شه....یه پیرمرد حدود 55، 60 ساله بود..گفت : پسر جان من توو جنگ به این سبک سینه زدم .گفت من از لشکر 31 عاشورا بودم هم رزم باکری ها..... در عشق و ارادت رزمندگان اسلام به سید الشهدا همین بس که در عزیمت به خط مقدم جبهه ها و انجام عملیات ذکر و نام حسین آرامش جان رزمندگان بود و در مراحل سختی، صبر و استقامت و ایمان حسین (ع) قوت دلهای آنان می شد. در طول هشت سال دفاع مقدس بسیاری از عملیات ها به نام اباعبدالله الحسین(ع) مزین شد. 

 

با اینکه عزاداری امام حسین در همه ایام سال برگزار می شد و اغلب رزمنده ها در مرثیه ها و حتی اشعاری که دست جمعی در برنامه های صبحگاه و مذهبی می خواندند ذکر اباعبدبالله نیز گفته می شد اما فرارسیدن محرم شور و حال خاصی به جبهه ها می داد. حال و هوای محرم در جبهه کم شباهت به عزاداری ها در شهرها نبود. رزمنده ها سعی می کردند تا عزاداری ها را به همان نحو در جبهه ها اجرا کنند. رزمندگان با پارچه های سیاه چادرها و محل های عزاداری را سیاه پوش می کردند. گردان ها و لشگر هر کدام جداگانه دسته های عزاداری مخصوص به خود را تشکیل می دادند. بسیاری از رزمنده ها که نام آنها به خاطر سمت ها و خدماتشان در جنگ مشهور شده است نیز مداحی می کردند. شهید حسین علم الهدی که همرزم حاج صادق آهنگران در جبهه ها بود مداحی می کردند و حتی سرلشگر شهید بابایی نواری از مداحی ایشان در دفاع مقدس موجود است.

بازم حرفام طولانی شد و چشای مهربونتون خسته شد ببخشید .. باکری نیومد نیومد و درست روزی اومد که شب تاسوعاست و مختص به کسی که باهاش تو هیئتی با نام اون هیئت ابوالفضل عباس دانشگامون که خودشم ارادت خاصی بهش داشت بالاخره اومد حالا دیدید که گفتم ادمای خاص همه چیزشون خاصه و اینم قسمت ما تو امشب بود که این قسمت و امشب تو شب تاسوعا بنام و یاد شهید باکری باشه دوست داشتم وقتی از باکری میگم از زبون جانباز آقای محمدی که خودش عضو گروه تواشیح سیرت النبی هست باشه و برامون از شهید باکری که زمانی همرزمش بوده بگه که به دلایلی مقدور نشد و ان شا... خودشون یه روزی سری به وبلاگ حقیر ما بزنن و از شهید باکری برامون بگن اخه ایشون از راویان دفاع مقدس هم هستند...امشب منم دلم برای باران تنگ شده کاش الان پیشمون بود دلم خیلی بارونیه قسمت عجیبی شد و همه چی گفته شد آقا مهدی باکری بزرگوار ممنون اومدی ....رفیق شفیق هوامو داشته باش خیلی دلم گرفته است و گره تو کارم افتاده شدید مثل اونروزا برام دعا کن دعا کن ادم شم ...آقا مهدی بقول خودت که همیشه تکیه کلامت آلاهین بنده سی (بنده ی خدا بترکی) بود الاهین بنده سی بما هم نیگا کن آقا مهدی نه پلاک شناسایی دارم و نه رمز شب را میدانم آواره میان خط مقدمی که دور تادورم را میدان مین گرفته اگر بدادم نرسی از دست رفته ام آقا مهدی گاهی نگاهی....

ای کشتگان عشق ، برایم دعا کنید
یعنی نمی شود که مرا هم صدا کنید ؟

فریاد چشم های مرا هیچکس ندید
پس یک نگاه محبت به من بینوا کنید

ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق
رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید

این دست های خسته خالی دخیلتان
درد مرا به حکم اجابت دوا کنید

کوچیده اید زود ، مگر صبرتان کجاست ؟
من می رسم ، تو را به خدا پا به پا کنید

یک کوله بار حادثه و کوله بار عمر
باید عبور کرد ، برایم دعا کنید

 

رفتم که خار از پا کشم      محمل زچشمم دور شد

یک لحظه من غافل شدم    یک عمر راهم دور شد..

 

 

خدایا مرگ مارا شهادت در راهت قرار ده.

خدایا مارا پاکیزه بپذیر..

خدایا ماراهم کربلایی کن..

یاحسین 38

 


بعد از شهادت آقا مهدی، یک بار خواب دیدم به خانه آمده است، از او پرسیدم: «چه طور شهید شده ای؟» گفت: «یک تیر به شکم و یک تیر به پیشانی ام خورد.»
به من گفته بودند: که فقط به پیشانی آقا مهدی تیر خورده است، بعدها شنیدم که جنازه ی آقا مهدی آن طرف دجله مانده است؛ چون با دو دستش اسلحه برداشته و جنگ می کرده است تیری به پیشانی اش می خورد و وقتی او را در قایقی می گذاردند که بیاورند، خمپاره ای درست روی شکمش می افتد.
در دوازده سالی که از شهادت آقا مهدی می گذرد، همیشه او را در خواب ها زنده دیده ام؛ با لباسی سراسر سفید که آمده تا سر سفره ای غذا بخوریم و یا خبر می دهد که آماده شوید، می خواهم شما را ببرم. یک بار هم ندیده ام که شهید شده باشد.

راوی : همسر شهید مهدی باکری

عکس و تصویر لبخند شهید مهدی باکری

 

عکس و تصویر مهدی باکری

عکس و تصویر برچسب: شهید خاطره مهدی باکری

عکس و تصویر شهید مهدی باکری

عکس و تصویر شهید باکری

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 29 آبان 1394برچسب:, | 9:50 | نويسنده : یه بنده ی خدا |

.


get